《نامیان بینام》



دومین یار نبی؛یار و هوادار علی،بوذرش خواندند و از ارکان بَدی،سومین کَس که مسلمان آمدی،بدر و خندق هم احد حاضر شَدی//////
او به پیش رَبُّ در نزد رسول،همچنین نزد علیُ حضرت زهرای بتول،جایگاه عزتش بودی بلند،هم به این عالم و عقبی ارجمند//////
مصطفی او را یارش خوانده بود،زهد او را همچو عیسی گفته بود،در قیامت او هوار مصطفی،هَمرَه مقداد و سلمانش به پا،همره مولای ما قوم مسلمانش به پا،جبرئیل کامَد نزد رسول،میلِ بر گفتارِ با بوذر نمود//////
گفت بوذر را دعایی عالی است،نزد من، ملائکان،عرفانی است؛وین دعایی که ابوذر می نمود،او خداوند جلیل را بنده بود،ای خداوندا،رزاقُ الیوم، از تو میخواهم که با ایمان شوم، تا رسولت را تصدیقش کنم،عافیت یابَد تن و ایمانِ من،باز کین شکر نعمت‌را کنم،از شرار مردمان آمن شوم،دشمن هر ظالم‌و کافر شوم//////
الغرض او نیز چون سلمانِ یار،نزد اهلَ الَبیت بودش اهلِ بار، ای کریما،خالق الرب یا قدیر، با ابوذر دست مارا هم بگیر//////


‌عثمان بن عفان، غلامی را با کیسه زری به نزد ابوذر، که خداوند از او خوشنود باد؛  فرستاد و به غلام گفت: اگر از تو این کیسه را بپذیرد، تو را آزاد میکنم. آن غلام با کیسه به نزد ابوذر آمد. وقتی ابوذر متوجه شد که این کیسه زر برای اوست، حتی با اسرار بسیار زیادی که غلام کرد نپذیرفت. غلام به او گفت : لطفا این کیسه زر را بپذیر که آزادی من ، در این است . ولی ابوذر با پاسخی هوشمندانه گفت : ای غلام! بندگی من نیز در آن است !


ابوذر فرمود: آذوقه و پس انداز من در زمان پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) همیشه یک من خرما بوده، و تا زنده ام از این مقدار زیاده نخواهم کرد. عطاء گوید: ابوذر را دیدم لباس کهنه ای به تن کرده و نماز می خواند، گفتم: ابوذر مگر لباس بهتری نداری؟ گفت: اگر داشتم دربرم می دیدی. گفتم: مدتی تو را با دو جامه می دیدم؛ گفت: به پسر برادرم که محتاج تر از خودم بود دادم، گفتم: به خدا تو خود محتاجی، سر به آسمان بلند کرده و گفت: آری بار خدایا به آمرزش تو محتاجم. سپس گفت: مثل اینکه دنیا را خیلی مهم گرفته ای، این لباس که در تن من می بینی و لباس دیگری که مخصوص مسجد است، و چند بز برای دوشیدن و نان خورش دارم، چارپائی دارم که آذوقه ام را با آن حمل و نقل می کنم، و زنی دارم که مرا از زحمت تهیه غذا آسوده می کند، چه نعمتی برتر از آن که من دارم؟ به ابوذر گفتند: آیا ملکی تهیه نمی کنی چنانکه فلان کس و فلانی تهیه کرده اند؟ گفت: می خواهم چه کنم برای اینکه آقا و ارباب شوم؟! هر روزی یک شربت از آب با شیر و هفته ای یک پیمانه گندم مرا کفایت می کند.


در مسجد، هر شب صفحه ای از قرآن را با ترجمه ی آن قرائت می کردند. شب پنج شنبه ای بود که صفحه ۱۹۲، آیات ۳۲‌ تا ۳۶ از سوره ی توبه را خواندند، خیلی دلم می خواست، آیه ۳۴ و ۳۵ را توضیح دهم و بیان کنم که یک «واو»، در آیه، چه قدر نقش دارد و برای حذف این «واو» چه قدر نقشه ها کشیده شد و «ابوذر»، برای باقیماندن آن بر سر جایش، و جلوگیری از تحریف قرآن چه قدر زجر کشید، ولی زمینه ی این بحث فراهم نشد.
فردای آن شب، با برخی از دوستان، به دیدن یکی از حضرات رفتیم. از ایشان تقاضا کردیم که اندکی برای ما صحبت کنند.
ایشان، داستان اباذ‌ر، مبارزاتش بر ضد عثمان، تبعیدش به شام، پیغام معاویه به عثمان و … را مطرح ساختند و فرمودند: اباذر را بر شتر ، بدون جهاز، سوار کردند و از شام، روانه ی مدینه کردند؛ به طوری که وقتی وارد مدینه شد، بسیار رنجور شده بود. او را به مجلس عثمان بردند، عثمان درهم و دینارهای زیادی را در وسط مجلس ریخته بود، از اهل مجلس پرسید: آیا اشکال دارد که خلیفه مسلمین،این مقدار دارایی یا دو برابر این را ـ وقتی که زکات مالش را داده است ـ داشته باشد؟
کعب الاحبار گفت: نه اشکالی ندارد. اباذر اعتراض کرد و گفت: قرآن می فرماید:«و الذین یکنزون الذهب و الفضة و لاینفقون فی سبیل الله فبشرهم بعذاب الیم؛ و کسانی که زر و سیم را گنجینه می کنند و آن را، در راه خدا، انفاق نمی کنند، ایشان را، به عذابی دردناک، خبر ده».
عثمان جواب داد:این آیه، مربوط به علمای یهود و نصاری است. مگر به اول آیه توجه نمی کنی که فرموده است:«یا ایها الذین آمنوا،ان کثیراً من الاحبار و الرهبان لیاکلون اموال الناس بالباطل و یصدون فی سبیل الله؛ای کسانی که ایمان آورده اید،بسیاری از دانشمندان یهود و راهبان، اموال مردم را به ناروا می خورند و [آنان را] از راه خدا باز می دارند».
ابوذر جواب داد ذیل آیه عام است و اختصاص به اهل کتاب ندارد؛ زیرا اگر اختصاص به اهل کتاب داشت، در عبارت «و الذین» واو را نمی آورد. به هر حال،درگیری صورت گرفت.
بعد از آن، عثمان از ابوذر پرسید: کجا را بیشتر دوست داری؟ جواب داد:مکه، حرم خدا را. پرسید: پس از آن؟ گفت: مدینه، محل هجرت پیامبر(ص) را.
پرسید: از کجا بیشتر تنفر داری؟ گفت: از ربذه.
عثمان گفت: به همانجا، تبعیدت می کنم. ابوذر با همسر و دختر و پسرش به ربذه تبعید شدند و حکومت اعلام کرد، کسی آنان را بدرقه نکند، ولی حضرت علی(ع) و دو فرزندش، به نهی خلیفه، توجهی نکردند و او را بدرقه کردند. بیرون شهر، حضرت علی(ع) به او فرمود:«تو،برای رضای خدا، علیه آنان غضب کردی و آنان، به خاطر دنیایشان، علیه تو غضب کردند، تو از کسی که برایش غضب کردی، پاداش طلب کن».
به هر حال، در ربذه، پسر «ابی ذر» از دنیا رفت و پدر دفنش کرد، هنگام دفنش، گفت:خدایا، من، به گردن پسرم، حق هایی داشتم و تو نیز، به گردنش، حق هایی داشتی. من از حقوق خود گذشتم، سزاوار است که تو نیز از حقوق خود بگذری. پس از آن، همسر ابوذر از دنیا رفت و او را نیز، دفن کرد. مدتی گذشت، گرسنگی به آنان فشار آورد که این گرسنگی ابوذر را هم از پای در آورد. دخترش، بر سر بالینش، گفت: پدر، مرا به که وا می گذاری؟ در این بیابان، من تنها چه کنم؟
ابوذر گفت: نگران مباش! ،بر سر راه بنشین، کاروانی از شام می آید،به آنان بگو که ابوذر، صحابه ی پیامبر(ص)، از دنیا رفته است. آنان می آیند و مرا دفن می کنند و تو را نیز، با خود می برند و به سامان می رسانند.
و دختر نیز، چنین کرد و گروهی که از شام می آمدند ـ و مالک اشتر نیز، بین آنان بود ـ ابوذر را دفن کردند و… .
بعد از آنکه آن سید بزرگوار آن مطالب را بیان کرد، توانستم این موضوع را در جلسه ای در مسجدمان بیان کنم و اهمیت واو را هم به اهالی مسجد نشان بدهم.


روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی (‌علیه السلام) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد؛ خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:
شما دو توهین به من کردید؛
اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید،
دوم آنکه بی انصاف ها، آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟!
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من "علی" فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی "علی" عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان "علی" در دست اوست قسم؛ آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست؛ 
سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ریشه خرید و فروش و رهن و اجاره ......مـــــاه بــــی همتــــا ایده برتر Kate حجت نعمت الهی Ashley